مهراسمهراس، تا این لحظه: 12 سال و 7 روز سن داره

دردونه مامان

ببخشییییییییییییییییییییییییییییییید

پسر عزیزم یه عذر خواهی اساسی بهت بدهکارم معذرت میخوام که اجازه دادم عمل وحشیانه ای به نام ختنرو روت انجام بدن اگر میدونستم چجوریه محااااااااااااااال بود بذارم با قطره قطره ی اشکات اشک ریختم توی وصیت نامم قطعا قید میکنم این عمل ........... دیگه تو نسل اینده ی من تکرار نشه ...
31 مرداد 1391

خاطره ی اخرین روز وجودت تو دل مامان

خب دیگه پسر گلم توی وبلاگت زیاد پر حرفی نمیکنم چون همرو تو دفترم واست نوشتم مامان جون .خیلیم عجله دارم بیشتر زمان حالتو بنویسم پس با خلاصه میرم سراغ روز زایمان که 40 هفته بودم خانوم دکتر زنگ زد و گفت 1 اتاق عمل باش منم که نمیدونستم باید بعد از این همه انتظار خوشحال باشم یا به خاطر درد عمل ناراحت با کلی استرس همراه بابا و مامانی راهی بیمارستان شدیم!بابا منو تا جلوی در اتاق عمل همراهی کرد بعد مامانو بغل کرد بوسید و خداحافظی کرد دیگه از اینجا به بعد به خاطر ترس و وحشتم هیچی یادم نمیاد فقط زمانیرو یادمه که شمارو گذاشتن تو بغلم واااااااااااااااای که همونجا برای دومین بار عااااااشق شدم اینم عکس دوتا عشقم که جونمم براشون میدم ...
31 مرداد 1391

اولین عکس عشق ما

روز 17 ابان 90 با کلي عشق به وجود زيباي شما رفتيم سونو تا ببينيم شما خانومي يا شازده پسر اول از همه صداي قلب کوچولوتو شنيديم که زيباترين ملودي زندگيمون بود ومامان گريش گرفت بعدم از اندام کوچولوت يه عکس نشونمون داد که واست نگهش داشتم مثل تنفلا خوافيده بودي منم به بابا مجتبي گفتم عين خودته   ...
31 مرداد 1391

خاطره ی ورودت به زندگیمون

پسرم 19 شهریور 1390 بود که مامان حالو روز خوبی نداشت بابایی به شوخی گفت شاید مسافر توی راه داری منم همون موقع دلم شک زد خلاصه بیبی چک گرفتیمو دیدیم بلللللللللللللللللللللله داریم خانواده 3 نفره میشیم مامان اون موقع کلی احساس شادی و استرس بغض و........... داشت خلاصه گیج شده بودم ولی بابایی کلی ذوق زده شد و مامانو بغل کردو بوسید ومامان شدنمو تبریک گفت بعد رفتیم سونو خانوم دکتر گفت شما 6 هفته و 4 روزتونه!منم همون موقع از خدا خواستم لیاقت داشتنتو به ما بده
31 مرداد 1391

اغاز وبلاگ

پسر گل و قشنگم تک ستاره اسمونم سلام عزیز دلم شما امروز 3 ماهو 2 روزتونه مامان خیلی دوست داشت توی بارداریش واستون وبلاگ درست کنه ولی نشد حالا الان خاطرات تمام اون دورانو که توی یک دفتر نوشتم به وبلاگت انتقال میدم تا بزرگ که شدی بخونی حالشو ببری جیگرمممممممممممم ...
31 مرداد 1391